طوطیی در آینه می بیند او
عکس خود را پیش او آورده رو
در پس آیینه آن استا نهان
حرف می گوید ادیب خوش زبان
طوطیک پنداشته کین گفت پست
گفتن طوطیست که اندر آینه ست
پس ز جنس خویش آموز سخن
بی خبر از مکر آن گرگ کهن
از پس آیینه می آموزدش
ورنه ناموزد جز از جنس خودش
گفت را آموخت زان مرد هنر
لیک از معنی و سرش بی خبر
از بشر بگرفت منطق یک به یک
از بشر جز این چه داند طوطیک
هم چنان در آینهٔ جسم ولی
خویش را بیند مردی ممتلی
از پس آیینه عقل کل را
کی ببیند وقت گفت و ماجرا
او گمان دارد که می گوید بشر
وان گر سرست و او زان بی خبر
حرف آموزد ولی سر قدیم
او نداند طوطی است او نی ندیم
هم صفیر مرغ آموزند خلق
کین سخن کار دهان افتاد و حلق
لیک از معنی مرغان بی خبر
جز سلیمان قرانی خوش نظر
حرف درویشان بسی آموختند
منبر و محفل بدان افروختند
یا به جز آن حرفشان روزی نبود
یا در آخر رحمت آمد ره نمود